آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

آوای دلنشین

نی نی پارتی این بار خونه خاله مریم

سلام عسلک مامان اومدم خاطرات این چند روزو بنویسم مامان جوون اینا بعد از دوماه 5 شنبه صبح زود از مسافرت برمی گشتن دقیقا همون روز هم خاله مریم مامان هانا گلی یه نی نی پارتی گرفته بود اولش من گفتم ما نمی تونیم بیایم چون خیییییییلی دلمون برای مامان جوون و بابا جوون تنگ شده بود اما دوستای گلمون خیلی اصرار کردن و ما هم واقعا دوست داشتیم ببینیمشون واسه همون روز 5 شنبه من 2 ساعت مرخصی گرفتم اومدم خونه تو رو برداشتم و با هم رفتیم خونه مامان جوون اینا و یه 3 ساعتی پیششون بودیم و کللللللللللی هم سوغاتی گرفتیم که عکساشو برات میذارم   بعدشم آماده شدیم گفتیم ما چند ساعت میریم مهمونی و بر می گردیم و راهی شدیم: لباسایی که تنته همش سوغاتیه...
24 خرداد 1392

19 ماهگی و تعطیلات خرداد

 دختر کوچولوی مامان باید منو ببخشی که این چند روز نرسیدم بیام وبلاگتو آپ کنم و سر موقع 19 ماهگیتو تبریک بگم باید بگم خییییییییییییییلی درگیر بودم کارم تو محل کار خیلی زیاد شده و چند وقته درگیر مهد خوب پیدا کردن و پرستار و این بدبختیا بودم هنوزم لنگ در هوام نمی دونم چیکار کنم خوب بگذریم از این مشغله ها که تمومی نداره. به هر حال به چند روز تأخیر موجه 19 ماهگیت مبااااااااااااااااااااارک عسلم خیلی دوست داری بهت میگم عسلم خودتم هی تکار می کنی عسلم عسلم و اما قبل از هر چیزی باید در مورد بهترین هدیه ای که دیروز بهم دادی برات بگم که از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجم قبلاً برات نوشته بودم که منو شآب صدا می کنی و ...
19 خرداد 1392

پارک قیطریه

این پست مخصوص پارک رفتن های شماست. قبل از هر چیز بگم که من حتماً دو روز یه بار میبرمت پارک حتی گاهی هم بیشتر فقط اینو گفتم حواست باشه فردا بزرگ شدی نگی تو کارمند بودی به من نرسیدی هااااا اول از پارک چهارشنبه بگم که با خاله شمیم و گندم جوون و رهام کوچولو رفتیم. وقتی رفتیم دنبال گندم و رهام که خونشون تو کوچه کارگاه مادر و کودکه تا رسیدیم سر کوچه تو شروع کردی دولکم دولکم پیاده پیاده یعنی منو میگی اینجووری شده بودم باورم نمیشد با همون چند جلسه محله کلاست رو شناخته باشی و اییییییینقدر به کلاست علاقه نشون بدی همش می خواستی پیاده بشی و بری کلاس ههههههه اینم عکسای پارک اون روز: عکس تو و رهام در حال تاب بازی: ...
13 خرداد 1392

این هفته چگونه گذشت

سن امروزت: یک سال و 6 ماه و 24 روز این چند روز وقت نکردم بیام برات بنویسم مجبورم تند تند بگم اتفاقات این هفته رو: شنبه صابر زنگ زد و گفت جوونای فامیل قراره بریم باغ عمه اینا کرج میاید؟ منم بعد از مشورت با بابایی گفتم آره مام پایه ایم خلاصه که عصر 5-6 رفتیم تا 11-12 شب خیلی هم هوا خوب بود کلی توت و گیلاسو گوجه سبز از درختا چیدیم و خوردیم و خندیدیم تو هم کلی واسه خودت چرخیدی و کیف کردی اینم عکسای اون روز: خیلی خاله صبرا رو دوست داری و همش میرفتی بغلش: در حال توپ بازی: اینجا پاهات گلی شده بوده بابایی داره برات میشوره:   این کادوییه که آرمیتا جوون اون روز باغ برات آورده چند روز پیش ...
9 خرداد 1392

مهمونی با مامانای نی نی سایتی و نی نی وبلاگی

 شنبه-یکشنیه این هفته بود که طی یک عملیات انتحاری یهویی تصمیم گرفتم که دوستای خوب نی نی سایتی و نی نی وبلاگیمونو روز جمعه دعوت کنیم باغ آقا جوون تا دور هم باشیم و یه دیداری تازه کنیم و شماها هم با هم کیف کنید و بازی کنید دست به کار شدم و شروع کردم به دعوت کردن مهمونا از دعوتمون استقبال خوبی شد و اکثرا قبول کردن که بیان و کللللللی خوشحالم کردن. پنجشنبه شب که شب مهمونی بود راستشو بخوای از استرس تا صبح نخوابیدم آخه  تا حالا دست تنها اونم با بچه باغ مهمون دعوت نکرده بودم. خلاصه اینکه اون روز از صبح که تا 12:30 سرکار بودم بعدشم سریع اومدم رفتم خرید به پرستارت گفته بودم آماده ات کنه رفتم خونه سریع برداشتمت حتی وقت نکردم ...
4 خرداد 1392

روز پدر...

پدر زیباترین صبح بهاریست پدر شیواترین آواز جاریست سرآغاز گذشت و لطف و احسان پدر عشق و پدر امیدواریست من عاااااااشق این شعرم خیلی زیبا پدر رو  توصیف کرده    و اما لازمه روز پدر رو به سه نسل تبریک بگم پدربزرگ خوبم کسی که عاااااشق خانواده اشه و ما هم همه واسش میمیریم امیدوارم سالهای سال سلامت باشه و سایه اش بالای سرمون باشه آقا جوون خیلی دوست داریم   بابای خوب و نازنینم کسی که تمااااااااااام زندگیمو مدیونشم بهترین و مهربون ترین و فداکارترین پدر دنیا که یدونه اس تو دنیا و لنگه نداره  دختر گلم اینو بدون که باباجوونم خیییییییلی دوست داره. بابای عزیزم عااااااا...
3 خرداد 1392

آخرین جلسه ترم اول کارگاه مادر و کودک

اول روز سه شنبه رو بگم که وقتی از سرکار اومدم با وجود اینکه خیییییییییلی خسته بودم اما چون وقت نشده بود اون هفته ببرمت پارک بردمت پارک قیطریه زنگ زدیم به خاله شیما و صدرا جوونم اومدن پیشمون و کللللللللللی با هم بدو بدو و بازی کردید. اینم چند تا عکس از اون روز: یه بلال برات گرفتم تنهایی هممممممشو تنهایی!!!! خوردی و تا تهشو در نیاوردی ول کن ماجرا نبودی وقتی داری سعی می کنی تنهایی بری بالا از پله های سرسره:   و اما جلسه آخر کلاس: با پشتکار تمام مشغول درست کردن آخرین کاردستی این ترم: اینم از نتیجه کار دست آوا و مامان آوا: عااااااااشق این صندلی ...
2 خرداد 1392

و اما این جلسه کارگاه چگونه گذشت

ماجراهای این جلسه کارگاه به روایت تصویر: مامان من دارم میرم کلاس کاری نداری؟؟؟: اینجا قیافه ات خیییییییییلی خنده دار افتاده حیفم اومد نذارم: و اما برنامه این جلسه مهارت فوت کردن بود اول از همه خاله سحر یکم آرد داد بهتون که کلی آرد بازی کردید تو هی میزدی توش میزدی به لپت نمی دونم با کدوم لوازم آرایش اشتباه گرفته بودی : بعد هم خاله سحر نشون داد می تونید فوتش کنید و تو هم کلی فوت کردی و ذوق کردی: بعد هم نوبت فوت کردن شمع بود: تا شمعو فوت می کردی می گفتی تبلدت مبالکه : اینجا هم نوبت به نوبت شمع ها رو فوت می کردید و همه دست میزدیم و تولد تولد می خوندیم که تو هم ع...
31 ارديبهشت 1392

باغ آقا جوون

و اما یک روز تعطیل دیگه و یک پیک نیک دیگه دیروز یعنی روز جمعه یهو ساعت 11 صبح خاله سمیرا زنگ زد و گفت میاید ناهار بریم باغ آقاجوون عمو حسین برامون کوبیده درست کنه؟ مام که از خدا خواسته گفتیم بریم اییییییییول چون مدت ها بود که عمو حسین قول داده بود کوبیده بهمون بده البته کوبیده دست پخت خودشو که تعریفشم خیلی شنیده بودیم صبح صبحانه برات سیب زمینی و تخم مرغ درست کرده بودم که دو تا تیکه بیشتر نخوردی تازگیا کشف کردم تخم مرغ رو اینجووری میخوری چون به تخم مرغ خالی که لب نمیزنی بعدشم اول صبح برات ماهیچه بار گذاشته بودم وقتی آماده شد خوردی و راهی شدیم. خاله سمیرا اینا اومدن دنبالمون چون بابایی کار داشت و صبح زود رفته بود سر کار گف...
28 ارديبهشت 1392
1